رودخانه ی خشک

یک دره ی عمیق است. بی هیچ مقدمه ای. بی هیچ علامت نگارشی. پرانتزی، نقطه ای یا چاله ای.

رودخانه ی خشک

یک دره ی عمیق است. بی هیچ مقدمه ای. بی هیچ علامت نگارشی. پرانتزی، نقطه ای یا چاله ای.

نفری یک بوق

اولین سه شنبه های شیراز، اولین تجربه ی لخت و بی پرده ی شهر بود برای من. مردم شهر با مشت های گره زده به تناقض ترس و شرافت ایستاده بودند گوشه و کنار میدان نمازی. گله به گله یگان ویژه و سایه ی سپرهای سیاه روی سرشان بود و جیک کسی در نمی آمد، به جز گازِ موتور سیکلت های 125 چماق به دستان. آبمیوه فروشی گوشه ی میدان همه چیز را نصف قیمت می فروخت و دوست نه چندان عزیزِ ِ من که آمده بود همه چیزِ این قائله را یک بار برای همیشه ختم کند هی خبرهای یک خطی و به خیالش تهییج کننده ی بالاترین را در گوش بغل دستی ها نجوا می کرد. یکی دیگرشان لا به لای ماشین های گیر کرده توی ترافیک راکد میدان، سرش را می برد توی شیشه ی راننده و هی می گفت آقا بوق بزن. آقا بوق بزن. اگر دلیلش را می پرسیدند می گفت نفری یک بوق. کارشان تمام است. پسری که کنار من ایستاده بود و اساسی هم بادی بیلدینگ بود می گفت کلاسش را به چپش حواله کرده و کوله پشتی و جزوه هاش را نشانمان می داد تا مثلن شاهد باشند که او همه چیز را قربانی هدف مقدسش کرده و مرتب زیر لب، ذکر ناموس آدمهای ریشوی لا به لای جمعیت را می گفت که حتم داشت نخاله های نفوذی بودند. توی ایستگاه دختر 16، 17 ساله ای با باکسِ قلبی شکل و بزرگی ایستاده بود و بیشتر از اینکه ترسیده یا نگران به نظر برسد بی قرارِ باز شدن گرهِ ترافیک و رسیدن اتوبوس دلخواه بود، احتمالن برای رسیدن به جایی که شیراز دیگری در جریان بود.
پیرمرد شق و رقی که از اتوبوس تازه رسیده پیاده می شد با باقی مسافرها چانه می زد که پولهاشان را بگذارند توی جیبشان که امروز همه مهمان آقا هستند.
من اما خیره به تمام این داستان ها بیشتر هیجان این را داشتم که هیچکدامشان را از دست ندهم. هیجان توام با شیطنتی که برای کشف شیرازِ آن سه شنبه داشتم، هم به ترسی که حتما توی معده ام وول می خورد غالب شده بود هم به اشتیاقِ باز شدن مشت های گره کرده توی جیب ملت.
سه شنبه ی بعد اما داستان این قدرها هم مهیج نبود. صدای گلوله ( یا چیزی شبیه آن که به هر حال شنیدم)، آن هم درست وقتی که هیچ قصدی برای ایفای نقشِ مجدد در آن داستان ها نداشتم و این را هم شما بگذارید به پای خستگی کلاس های صبح تا عصرم، رعشه انداخت به چهار ستون بدنم. به زحمت خودم را از وسط ریشو های خشمگینی که تر و خشک حالیشان نبود به خوابگاه رساندم.
توی پنجره ی اتاق طبقه ی هشتمم نشستم به شنیدن گلنراقی. طبق معمول هر روزم. حصر من هم چند هفته ای بود که شروع شده بود و گلنراقی تنها جواب دلتنگی هام بود. شب که خبر سقوط یکی از هم خوابگاهی هام از پل نمازی را شنیدیم و رژه ی خاکستری ها را توی راهرو ها دیدیم گوشی دستمان آمد. شبح مرگ پشت دیوارهای اتاقمان که دستغیب بود و نه اختر قدم می زد. مکث نکردم. به دوستم مسیج دادم که نفری یک بوق. کارمان تمام است.

مستی با هاش دو O

همیشه گفته ام و خوش دارم باز هم بگویم که بطالت تنها کاری ست که از لحظه لحظه اش لذت می برم. اسم غلط اندازی دارد. شاید فکر کنید همین طور الکی ست. اما لذت بردن از گذران بی ثمر زمان، هم استعداد می خواهد هم هنر. شبیه مستی ست با H2O. می خواهم بگویم کشکی به دست نیامده. شش ماهی که قبل از آمدنم به دانشگاه علوم پزشکی شیراز وقت داشتم، یک سره مکاشفه بود. فهمیدم بطالت فقط این نیست که ساعت خوابتان را به هم بریزید و وقتی هم چشم مبارکتان را به روی این زندگی قهوه ای باز می کنید، همان طور دراز به دراز روی تخت تان که دیگر بوی نا گرفته بمانید بی هیچ تقلایی برای شروع یک روز متفاوت با دیروز، و لپ تاپِ چغر و بدبدن تان را بگذارید روی شرمگاهتان و با وسواس همان موسیقی هایی که دیروز شنیدید را پلی کنید... همان آدم های تکراری و حوصله سر بر هر روز را ببینید و همان مسیر های خلوت و بی عابر همیشگی را گز کنید... به قول مرحوم آقای دکتر اینها همه بطالت است و بطالت همه اینها نیست. یک چیزی هست پنهان که نه می خواهم و نه می توانم به ابتذال کلام بکشمش. به هر حال قبل از امدن به دانشگاه فکر می کردم دوران دانشجویی چقدر قصه ساز خواهد بود، پر از آدمهای ماندنی و اشکها و لبخند ها که بعد ها یادآوری شان به شکل وحشیانه ای سرخوشی آور می شود. فکر می کردم بعد از دو سال و اندی حداقلی از این ها را داشته باشم گوشه گوشه ی ذهنم، اتاقم و خیابانهای این شهر که لبخند بی مقدمه اش بی آن که دلیلش را توی چشمهاش بخوانی روی صورتش یخ بسته. اما حالا می بینم تنها چیزی که از این روزها و سالهای به غایت تکرار شدنی برایم مانده همین بطالتی است که احتمالن بزرگترین سرمایه ام شده.

رای سنگ قبری که گلوله خورد و با اسید ضدعفونی شد. برای تولدش.


قطعا مرگ تنها چیزی ست که چاره ندارد. حداقل تا اطلاع ثانوی. و اینکه "زمان دوای از دست دادن است" هم شوخی چرندی است. تقلا برای فراموشی که دیگر از سر بیچارگی است و گه گداری هم بی عاری. خوشایند ترین حالت ممکن برای مردن، در راه اعتقاد است که آن هم کار چریک های عاشق بود و نسلشان خیلی زودتر از یوزپلنگ وطنی منقرض شد. با این حال تا این لحظه هیچ ایدئولوژی قشنگی ندیده ام که مردنِ عزیز در راهش به جای اشک و آه، خنده بیاورد به لب. و چه مومنان که بعد از شهادتِ عزیز، چشمشان کم سو شد و خدا می داند برای تنهایی و غریبیِ خودشان زار می زدند. چه برسد به حالا، به قول اندیشه فولادوند در این "بحبوحه ی شِرک" که مردن به هر بهانه ای به آبِ بینی بز هم نمی ارزد، به خصوص که خودمان را بگذاریم جای مادر که همچنان رفیق بی کلک است.
تراژدی وقتی کامل می شود که توی اعلامیه، بالای اسمت بنویسند جوان ناکام، هرچند توی این دوره و زمانه کلمه ی "ناکام" برای تینیجِ شانزده ساله هم طنز لوس و نابه جاییست. آدم، صحرای کربلایی که حالا سینه اش شده را یک آن فراموش می کند و پوزخند می زند.
مقصودشان جوانمرگی ست. اما بگذارید بگویم همه چیزِ این جوانمرگی خیلی غم انگیز تر می شود وقتی عزیزت، ندا آقا سلطان باشد که می گویند یک سره زندگی بود و خیال مرگ حتی لابه لای آن همه فریادِ نام میرحسین و صدای گلوله هم ابدا به سرش نمی زد. وقتی یادت بیفتد که دخترت چقدر لبخند زیبایی داشت و احتمالا برای آخر هفته ی مشترک تان چه نقشه ای ریخته بود.* و باز همه چیز خیلی احمقانه تر می شود وقتی بعد از چهار سال و نیم به ریخت معقولِ خیابانها نگاه کنی و ببینی در این سالها و بعد از او چه سقوطی کردیم. چقدر عادتمان شده. و هیچ کجای این مملکت که دوست داریم بگوییم ندا جان داد برای آن،در امان نمانده از دروغ و دشمن و خشکسالی، از دود و دله دزدی. تقدیر محتوم و رقم خورده ی رفیق هایش اگر همان جوان مرگی نباشد، جوان پیری شده. امید هم که بذر هویت ماست، با پوزش و تا اطلاع ثانوی، برای من یکی که کشک.

نقشه ای که مطمئنا رفتن به نماز جمعه نبود.*

که می رسد به زیر جناغم

حفره ی کشف نشده ای گوشه ی سمت راست سینه ام دل دل می زند. درست منتها الیه سمت راست سینه ام. آن زیر. دنباله اش تا زیر جناغم می رسد. مثلن جایی ست برای تو.
البته حق داری که گلایه کنی. زیر جناغ هم آخر شد جا؟ آن هم برای همچون قرار رمانتیکی.
اما بگذار از خودت بپرسم. بله. از شما دوست عزیز، چرا آمدی علد نشستی اینجا که احتمالن از فرط سکوت و بی مصرفی جذابیتی برای هیچ آناتومیستی نداشته. شش دانگش را زدی به نام خودت و حالا که نیستی این مرض را به جانم انداختی. هر شب که نه، چرا دروغ؟ ولی دستِ کم یک شب در میان بدجوری حجم قابل اعتناش را به رخ می کشد. بدتر، توی سرم می زند. طبیعتن دار و دوای درست درمانی هم ندارد. اصلن اسم این مرض چیست؟ تو بگو.
برای تو که بد نیست. دست کم در دنیا جایی هست که به نام خود خودت باشد.حتی حالا که نیستی. حتی حالا که رفته ای و یادت نیست یک وقتی اینجا چه زمزمه هایی داشتی.
من اما آواره ام. جایی مال من نیست. به جز گوشه ی فراموش شده ی جمجمه ات. که خاکستری ست. و خدا می داند که عق می زنم از این رنگ خاکستری.
ما برای هم خاکستری شدیم. نه سفید، که بمانی. که بنشینی روی ابرها لیوان شیرت را سر بکشی و من حسود، حسود ، حسود نگاهت کنم. نه سیاه که در این تاریکی گمت کنم.
بله دوست عزیز. من آواره ام. به جز آن گوشه ی گندِ خاکستری ، فقط کلید جایی را دارم که مال خودم نیست. که نمازش هم باطل است. که نفرین شده. که خالی ست. پر از نگاه پرسشگر و ملامت بار توست. پر از نفرین توست که می رسد به زیر جناغم. که هر شب بودنش را توی سرم می زند. که پر از نبودن توست.


مهر 92

افسرده ام که چنین./

خیلی پوست کنده ، تابستان لجنی بود. مثل تمام این سه سال گذشته. کماکان بطالت تنها کاری ست که از لحظه لحظه ی آن لذت می برم و تمام هنرم شده پاتیناژ روی نورون های عصبی صمیمی تر ها. جز این دو سه قلم خبری نیست. فقط اینکه همه چیز خیلی احمقانه تر از سابق به نظر می رسد. آن قدر نا امیدم از همه ی حرف های شیک و صدمن یک غازِ همه ی آدم های محترم، که ترجیح می دهم به جای بودن در کانونِ آتشفشانِ خانواده و نشستن پای پرگار و شنیدن حرفهای داریوش آشوری یا آصف بیات، سرِ ساعت مقرر بروم توی اتاق هشتصد و اندی خوابگاه شهید محراب، دستغیب، بنشینم و گوش فرا بدهم به جشنواره ی «خفن ترین صدای گوز» که از اتاق بغل شنیده می شود و یک جور غریبی با دوستان ناشناس و الّافم که در حال پاره کردن ماتحت مبارک شان هستند احساس همذات پنداری کنم و تاسف بخورم که ای کاش کمی آدم تر و با فرهنگ تر بودند، شاید آن وقت کمی تفاهم داشتیم توی پیدا کردن مصداق برای گذران باطل مان. شاید هم این آدمیت و فرهنگ یک جور بهانه هستند و چون ماتحتِ آن چنان دلاوری ندارم برای شرکت در این فستیوال، می تراشم شان. 

به هر حال اگر از ماتحت بیاییم بیرون، مشغولیت دیگری ندارم. بعد از چند سال آمدم اینجا، با این فرض که دیگر کسی به اینجا سر نمی زند. همان جایی است که می توانم این رازم را افشا کنم. بگویم آن وقتهایی که غیبم می زند و امتی را در تشویش و نگرانی فرو می برم کجا هستم. خوب نیست بگویم همه اش به عشق گوز است، منصفانه هم نیست. به عشق آدمهایی ست وا مانده تر از خودم. له تر و به گا رفته تر از خودم. می روم زنجموره های هم سن و سال های خودم را بشنوم. مرغ سحر زمانه ی ما این طور ناله سر می کند. هر نسلی قهرمان های خودش را دارد. این از ما. اگر همبرگر و الکل و پارازیت عقیممان نکند امیدوارم توله های مان این قدر خوک از آب در نیایند. آمین.

مهر 92

مثل وقتی که آدم اربیت اکالیپتوس می خورد.

ساده می گویم و کوتاه . مثل همان وقتها که شکیبایی مرده بود،  خوب ـ خوب می دانم که وقت تنگ است. سگ سیاه بی امنیتی ام سریع تر از روزهای قبل از کنکور عقبم می دود و من خسته ام. بیشتر از آن چیزی که فکرش را  کنید خسته ام و کم آورده ام اساسی. حالم بهم می خورد از همه ی  خزعبلاتی که به عنوان درس آکادمیک تحویلمان می دهند و من فکر می کنم چیزی نیست به جز حاصل تمام تلاشهای شبانه روزی شان برای مکیدن همه ی آن چیزی که درون ماست و نباید باشد. همه ی هنرشان در این است. در اینکه  محیط دانشگاه را تا آنجا که می توانند خسته کننده و ملال آور تر بکنند. همه ی هنرشان در پرتاب کردن هم خوابگاهی های من از پل ، زیر گرفتن آنها* ، تحقیرشان به هر وسیله ای و تجاوز به شعور و زیر پا گذاشتن اولین حقوق یک دانشجوی معمولی و بی ادعاست.

خسته کننده  تر از همه ی اینها دمخور شدن با آدمهای کج و کوله ایست که همه ی هنرشان در حفظ کردن پیش فرضهایی است که برای فکر کردنشان تعیین شده است و هیچوقت دوست ندارند سرشان به سنگ بخورد. دوست دارند ببرند و آدمی مثل من که عاشق باختن است هیچ جایی بین شان ندارد.

من که هر روز بیشتر و بیشتر فاصله می گیرم از آن چیزی که دوست دارم. و شبیه تر می شوم به آن موجود دهن گشادی که همیشه تا بناگوش حفره ی سیاه ساده انگاری اش باز است و قهقهه می زند و نمی دانید که چقدر... چقدر خوشحال می شوم وقتی یکی از آن آدمهایی را می بینم که مجبور نیستم وقتی پا به پایشان راه می روم وانمود کنم خوشبخت ترین مرد زمینم و " مدام" بخندم برای اثبات اینکه "سرد" نیستم.

من در اقلیتم . اقلیت محض. و نمی دانم که باید از این بابت خوشحال باشم یا افسوس بخورم. فقط می دانم که وقتی مثل شتر تنها سفر می کنم سبک ترم. وقتی نمی خندم مسرور تر و گاهی که دلم می گیرد همه ی مجاری تنفسی ام باز می شود. مثل وقتی که آدم ربیت اکالیپتوس می خورد!

...

* نقل زنده یاد حامد نور محمدی است که یکم اسفند ، ... ، جان باخت.

...

پ.ن:این روزها هیچ چیز به اندازه ی نشستن لب پنجره ی اتاقمان ، توی طبقه ی هشتم خوابگاه دستغیب (ارم) ،نگاه کردن به خیابانهای شهر ، گاهی داد کشیدن  و صدای گلنراقی نمی تواند اشک در آر باشد و کمی آرامم کند.

...
اسفند 89

تمام شب بیدار بودم و « تمام روز در آیینه گریه می کردم»

زندگی در این شهر که مردمانش «قانون» را آخرین راه حل می بینند و در این کشور که حاکمانش از خدا بزرگترند و «تنها مرگ را به مساوات تقسیم می کنند » ، از قلب کوچک من سرخ دلتنگی ساخته که مدام می لرزد و نمی داند که به امید کدام آیه ی سبز روز و شب می تپد.

به ایران فکر می کنم و دلم می سوزد برای سینمای این مملکت که از استعداد یک کمدین نابغه  که امروز فکر می کند رییس جمهور است بی بهره مانده. به ایران فکر می کنم و دلم می سوزد برای مردمی که «به سر انگشت پا دستشان به شاخه ی هیچ آرزویی نرسید»

یک لیوان تنهایی سر می کشم و به خدا فکر می کنم. دلم می سوزد به حال استعداد خشکیده ی او که می تواند همه جا در کنار همه ی انسانهایی که می توانند و عاشقانه دوست دارند که خلوتشان را با او تقسیم کنند ،باشد  ولی او قناعت کرده به هم آغوشی با کسانی که شبها زودتر به بستر می روند.

دلم به حال سرخوردگی مردمی می سوزد که مشتهایشان را توی جیبهایشان به تناقض ترس و شرافت گره زده اند  و به حال سادگی شهوت انگشت اشاره ی پیرمردی روستایی که با رد شدن یک هواپیمای توپولوف پنجاه ساله ی ساخت شوروی سرخ  از بالای مزرعه به سمت آسمان نشانه می رود و نمی داند که هیچ دروغی دوست داشتنی تر از حقیقت نیست.

نگاهم را گره زده ام به آبی ترین نقطه ی آسمان . درست جایی که « در رواق کهکشانها عود می سوزند". جایی که ستاره با ساتور هم قافیه شد،

و شعری که میل دریدن داشت و ناسروده ماند.

ما آزادی را به عشق و شب را به شعر گره زدیم . می دانیم که صورتهایمان تلخ است ولی می خندیم. می دانیم که جرم است ولی عاشق می شویم... می دانیم که سخت است ولی می میریم...می دانیم که می میریم ولی می گوییم.و می دانیم  « حضور سبز خدایی را که در این نزدیکی است» لای این خاشاک...لای این تریاک! 



تیرماه 88

رودخانه خشک

عاقبت به جایی می رسی که لبخند گل و گشادی روی صورتت یخ می بندد، مثل شیراز که رودخانه ای دراز و بدقواره بناگوش هایش را بسته به هم. منتها خشک است. آب ندارد. و اگر هم دارد ماهی ندارد. سال قبل رودخانه ی خشک که خیس شد، آقا آمد ماهی های سنگیِ تر و تمیزی ول کرد توی رودخانه که هنوز هم بیشتر خشک بود تا رودخانه، که یک دره ی عمیق است. بی هیچ مقدمه ای. بی هیچ علامت نگارشی. پرانتزی، نقطه ای یا چاله ای. حاشیه هاش را با سیمان پاره سنگ بسته اند. ساحل هم ندارد. خیابان است. خیابان ساحلی. شرقی و غربی.
یخ بسته و هیچ تناسب معنی داری ندارد با چشمهات و چین های افتاده گوشه ی چشمهات و تو می خندی. دایی می دهد به خداداد و ویرا ته مانده ی سیگارش را از روی زمین برمی دارد و تو می خندی. برگ ریزان ارم شروع شده و مجید توکلی می آید مرخصی و تو می خندی. شب به نیمه رسیده و کبری توی قصرالدشت نشسته کنار آتش و تو می خندی. درز دیوارهای سنگ سیاه پر شده از سرنگ و برف می آید و تو می خندی و یخ می بندد. هر سال یخ می بندد. فقط توفیرش آنجاست که امسال خبری از آقا نیست. رودخانه ی خشکِ شیراز ماهی و تهران انار ندارد.
دی ماه 92