رودخانه ی خشک

یک دره ی عمیق است. بی هیچ مقدمه ای. بی هیچ علامت نگارشی. پرانتزی، نقطه ای یا چاله ای.

رودخانه ی خشک

یک دره ی عمیق است. بی هیچ مقدمه ای. بی هیچ علامت نگارشی. پرانتزی، نقطه ای یا چاله ای.

افسرده ام که چنین./

خیلی پوست کنده ، تابستان لجنی بود. مثل تمام این سه سال گذشته. کماکان بطالت تنها کاری ست که از لحظه لحظه ی آن لذت می برم و تمام هنرم شده پاتیناژ روی نورون های عصبی صمیمی تر ها. جز این دو سه قلم خبری نیست. فقط اینکه همه چیز خیلی احمقانه تر از سابق به نظر می رسد. آن قدر نا امیدم از همه ی حرف های شیک و صدمن یک غازِ همه ی آدم های محترم، که ترجیح می دهم به جای بودن در کانونِ آتشفشانِ خانواده و نشستن پای پرگار و شنیدن حرفهای داریوش آشوری یا آصف بیات، سرِ ساعت مقرر بروم توی اتاق هشتصد و اندی خوابگاه شهید محراب، دستغیب، بنشینم و گوش فرا بدهم به جشنواره ی «خفن ترین صدای گوز» که از اتاق بغل شنیده می شود و یک جور غریبی با دوستان ناشناس و الّافم که در حال پاره کردن ماتحت مبارک شان هستند احساس همذات پنداری کنم و تاسف بخورم که ای کاش کمی آدم تر و با فرهنگ تر بودند، شاید آن وقت کمی تفاهم داشتیم توی پیدا کردن مصداق برای گذران باطل مان. شاید هم این آدمیت و فرهنگ یک جور بهانه هستند و چون ماتحتِ آن چنان دلاوری ندارم برای شرکت در این فستیوال، می تراشم شان. 

به هر حال اگر از ماتحت بیاییم بیرون، مشغولیت دیگری ندارم. بعد از چند سال آمدم اینجا، با این فرض که دیگر کسی به اینجا سر نمی زند. همان جایی است که می توانم این رازم را افشا کنم. بگویم آن وقتهایی که غیبم می زند و امتی را در تشویش و نگرانی فرو می برم کجا هستم. خوب نیست بگویم همه اش به عشق گوز است، منصفانه هم نیست. به عشق آدمهایی ست وا مانده تر از خودم. له تر و به گا رفته تر از خودم. می روم زنجموره های هم سن و سال های خودم را بشنوم. مرغ سحر زمانه ی ما این طور ناله سر می کند. هر نسلی قهرمان های خودش را دارد. این از ما. اگر همبرگر و الکل و پارازیت عقیممان نکند امیدوارم توله های مان این قدر خوک از آب در نیایند. آمین.

مهر 92

مثل وقتی که آدم اربیت اکالیپتوس می خورد.

ساده می گویم و کوتاه . مثل همان وقتها که شکیبایی مرده بود،  خوب ـ خوب می دانم که وقت تنگ است. سگ سیاه بی امنیتی ام سریع تر از روزهای قبل از کنکور عقبم می دود و من خسته ام. بیشتر از آن چیزی که فکرش را  کنید خسته ام و کم آورده ام اساسی. حالم بهم می خورد از همه ی  خزعبلاتی که به عنوان درس آکادمیک تحویلمان می دهند و من فکر می کنم چیزی نیست به جز حاصل تمام تلاشهای شبانه روزی شان برای مکیدن همه ی آن چیزی که درون ماست و نباید باشد. همه ی هنرشان در این است. در اینکه  محیط دانشگاه را تا آنجا که می توانند خسته کننده و ملال آور تر بکنند. همه ی هنرشان در پرتاب کردن هم خوابگاهی های من از پل ، زیر گرفتن آنها* ، تحقیرشان به هر وسیله ای و تجاوز به شعور و زیر پا گذاشتن اولین حقوق یک دانشجوی معمولی و بی ادعاست.

خسته کننده  تر از همه ی اینها دمخور شدن با آدمهای کج و کوله ایست که همه ی هنرشان در حفظ کردن پیش فرضهایی است که برای فکر کردنشان تعیین شده است و هیچوقت دوست ندارند سرشان به سنگ بخورد. دوست دارند ببرند و آدمی مثل من که عاشق باختن است هیچ جایی بین شان ندارد.

من که هر روز بیشتر و بیشتر فاصله می گیرم از آن چیزی که دوست دارم. و شبیه تر می شوم به آن موجود دهن گشادی که همیشه تا بناگوش حفره ی سیاه ساده انگاری اش باز است و قهقهه می زند و نمی دانید که چقدر... چقدر خوشحال می شوم وقتی یکی از آن آدمهایی را می بینم که مجبور نیستم وقتی پا به پایشان راه می روم وانمود کنم خوشبخت ترین مرد زمینم و " مدام" بخندم برای اثبات اینکه "سرد" نیستم.

من در اقلیتم . اقلیت محض. و نمی دانم که باید از این بابت خوشحال باشم یا افسوس بخورم. فقط می دانم که وقتی مثل شتر تنها سفر می کنم سبک ترم. وقتی نمی خندم مسرور تر و گاهی که دلم می گیرد همه ی مجاری تنفسی ام باز می شود. مثل وقتی که آدم ربیت اکالیپتوس می خورد!

...

* نقل زنده یاد حامد نور محمدی است که یکم اسفند ، ... ، جان باخت.

...

پ.ن:این روزها هیچ چیز به اندازه ی نشستن لب پنجره ی اتاقمان ، توی طبقه ی هشتم خوابگاه دستغیب (ارم) ،نگاه کردن به خیابانهای شهر ، گاهی داد کشیدن  و صدای گلنراقی نمی تواند اشک در آر باشد و کمی آرامم کند.

...
اسفند 89

تمام شب بیدار بودم و « تمام روز در آیینه گریه می کردم»

زندگی در این شهر که مردمانش «قانون» را آخرین راه حل می بینند و در این کشور که حاکمانش از خدا بزرگترند و «تنها مرگ را به مساوات تقسیم می کنند » ، از قلب کوچک من سرخ دلتنگی ساخته که مدام می لرزد و نمی داند که به امید کدام آیه ی سبز روز و شب می تپد.

به ایران فکر می کنم و دلم می سوزد برای سینمای این مملکت که از استعداد یک کمدین نابغه  که امروز فکر می کند رییس جمهور است بی بهره مانده. به ایران فکر می کنم و دلم می سوزد برای مردمی که «به سر انگشت پا دستشان به شاخه ی هیچ آرزویی نرسید»

یک لیوان تنهایی سر می کشم و به خدا فکر می کنم. دلم می سوزد به حال استعداد خشکیده ی او که می تواند همه جا در کنار همه ی انسانهایی که می توانند و عاشقانه دوست دارند که خلوتشان را با او تقسیم کنند ،باشد  ولی او قناعت کرده به هم آغوشی با کسانی که شبها زودتر به بستر می روند.

دلم به حال سرخوردگی مردمی می سوزد که مشتهایشان را توی جیبهایشان به تناقض ترس و شرافت گره زده اند  و به حال سادگی شهوت انگشت اشاره ی پیرمردی روستایی که با رد شدن یک هواپیمای توپولوف پنجاه ساله ی ساخت شوروی سرخ  از بالای مزرعه به سمت آسمان نشانه می رود و نمی داند که هیچ دروغی دوست داشتنی تر از حقیقت نیست.

نگاهم را گره زده ام به آبی ترین نقطه ی آسمان . درست جایی که « در رواق کهکشانها عود می سوزند". جایی که ستاره با ساتور هم قافیه شد،

و شعری که میل دریدن داشت و ناسروده ماند.

ما آزادی را به عشق و شب را به شعر گره زدیم . می دانیم که صورتهایمان تلخ است ولی می خندیم. می دانیم که جرم است ولی عاشق می شویم... می دانیم که سخت است ولی می میریم...می دانیم که می میریم ولی می گوییم.و می دانیم  « حضور سبز خدایی را که در این نزدیکی است» لای این خاشاک...لای این تریاک! 



تیرماه 88

رودخانه خشک

عاقبت به جایی می رسی که لبخند گل و گشادی روی صورتت یخ می بندد، مثل شیراز که رودخانه ای دراز و بدقواره بناگوش هایش را بسته به هم. منتها خشک است. آب ندارد. و اگر هم دارد ماهی ندارد. سال قبل رودخانه ی خشک که خیس شد، آقا آمد ماهی های سنگیِ تر و تمیزی ول کرد توی رودخانه که هنوز هم بیشتر خشک بود تا رودخانه، که یک دره ی عمیق است. بی هیچ مقدمه ای. بی هیچ علامت نگارشی. پرانتزی، نقطه ای یا چاله ای. حاشیه هاش را با سیمان پاره سنگ بسته اند. ساحل هم ندارد. خیابان است. خیابان ساحلی. شرقی و غربی.
یخ بسته و هیچ تناسب معنی داری ندارد با چشمهات و چین های افتاده گوشه ی چشمهات و تو می خندی. دایی می دهد به خداداد و ویرا ته مانده ی سیگارش را از روی زمین برمی دارد و تو می خندی. برگ ریزان ارم شروع شده و مجید توکلی می آید مرخصی و تو می خندی. شب به نیمه رسیده و کبری توی قصرالدشت نشسته کنار آتش و تو می خندی. درز دیوارهای سنگ سیاه پر شده از سرنگ و برف می آید و تو می خندی و یخ می بندد. هر سال یخ می بندد. فقط توفیرش آنجاست که امسال خبری از آقا نیست. رودخانه ی خشکِ شیراز ماهی و تهران انار ندارد.
دی ماه 92