رودخانه ی خشک

یک دره ی عمیق است. بی هیچ مقدمه ای. بی هیچ علامت نگارشی. پرانتزی، نقطه ای یا چاله ای.

رودخانه ی خشک

یک دره ی عمیق است. بی هیچ مقدمه ای. بی هیچ علامت نگارشی. پرانتزی، نقطه ای یا چاله ای.

مثل وقتی که آدم اربیت اکالیپتوس می خورد.

ساده می گویم و کوتاه . مثل همان وقتها که شکیبایی مرده بود،  خوب ـ خوب می دانم که وقت تنگ است. سگ سیاه بی امنیتی ام سریع تر از روزهای قبل از کنکور عقبم می دود و من خسته ام. بیشتر از آن چیزی که فکرش را  کنید خسته ام و کم آورده ام اساسی. حالم بهم می خورد از همه ی  خزعبلاتی که به عنوان درس آکادمیک تحویلمان می دهند و من فکر می کنم چیزی نیست به جز حاصل تمام تلاشهای شبانه روزی شان برای مکیدن همه ی آن چیزی که درون ماست و نباید باشد. همه ی هنرشان در این است. در اینکه  محیط دانشگاه را تا آنجا که می توانند خسته کننده و ملال آور تر بکنند. همه ی هنرشان در پرتاب کردن هم خوابگاهی های من از پل ، زیر گرفتن آنها* ، تحقیرشان به هر وسیله ای و تجاوز به شعور و زیر پا گذاشتن اولین حقوق یک دانشجوی معمولی و بی ادعاست.

خسته کننده  تر از همه ی اینها دمخور شدن با آدمهای کج و کوله ایست که همه ی هنرشان در حفظ کردن پیش فرضهایی است که برای فکر کردنشان تعیین شده است و هیچوقت دوست ندارند سرشان به سنگ بخورد. دوست دارند ببرند و آدمی مثل من که عاشق باختن است هیچ جایی بین شان ندارد.

من که هر روز بیشتر و بیشتر فاصله می گیرم از آن چیزی که دوست دارم. و شبیه تر می شوم به آن موجود دهن گشادی که همیشه تا بناگوش حفره ی سیاه ساده انگاری اش باز است و قهقهه می زند و نمی دانید که چقدر... چقدر خوشحال می شوم وقتی یکی از آن آدمهایی را می بینم که مجبور نیستم وقتی پا به پایشان راه می روم وانمود کنم خوشبخت ترین مرد زمینم و " مدام" بخندم برای اثبات اینکه "سرد" نیستم.

من در اقلیتم . اقلیت محض. و نمی دانم که باید از این بابت خوشحال باشم یا افسوس بخورم. فقط می دانم که وقتی مثل شتر تنها سفر می کنم سبک ترم. وقتی نمی خندم مسرور تر و گاهی که دلم می گیرد همه ی مجاری تنفسی ام باز می شود. مثل وقتی که آدم ربیت اکالیپتوس می خورد!

...

* نقل زنده یاد حامد نور محمدی است که یکم اسفند ، ... ، جان باخت.

...

پ.ن:این روزها هیچ چیز به اندازه ی نشستن لب پنجره ی اتاقمان ، توی طبقه ی هشتم خوابگاه دستغیب (ارم) ،نگاه کردن به خیابانهای شهر ، گاهی داد کشیدن  و صدای گلنراقی نمی تواند اشک در آر باشد و کمی آرامم کند.

...
اسفند 89

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد