-
نفری یک بوق
پنجشنبه 1 اسفند 1392 20:58
اولین سه شنبه های شیراز، اولین تجربه ی لخت و بی پرده ی شهر بود برای من. مردم شهر با مشت های گره زده به تناقض ترس و شرافت ایستاده بودند گوشه و کنار میدان نمازی. گله به گله یگان ویژه و سایه ی سپرهای سیاه روی سرشان بود و جیک کسی در نمی آمد، به جز گازِ موتور سیکلت های 125 چماق به دستان. آبمیوه فروشی گوشه ی میدان همه چیز...
-
مستی با هاش دو O
سهشنبه 8 بهمن 1392 20:56
همیشه گفته ام و خوش دارم باز هم بگویم که بطالت تنها کاری ست که از لحظه لحظه اش لذت می برم. اسم غلط اندازی دارد. شاید فکر کنید همین طور الکی ست. اما لذت بردن از گذران بی ثمر زمان، هم استعداد می خواهد هم هنر. شبیه مستی ست با H2O. می خواهم بگویم کشکی به دست نیامده. شش ماهی که قبل از آمدنم به دانشگاه علوم پزشکی شیراز وقت...
-
رای سنگ قبری که گلوله خورد و با اسید ضدعفونی شد. برای تولدش.
پنجشنبه 3 بهمن 1392 20:57
قطعا مرگ تنها چیزی ست که چاره ندارد. حداقل تا اطلاع ثانوی. و اینکه "زمان دوای از دست دادن است" هم شوخی چرندی است. تقلا برای فراموشی که دیگر از سر بیچارگی است و گه گداری هم بی عاری. خوشایند ترین حالت ممکن برای مردن، در راه اعتقاد است که آن هم کار چریک های عاشق بود و نسلشان خیلی زودتر از یوزپلنگ وطنی منقرض شد....
-
که می رسد به زیر جناغم
چهارشنبه 2 بهمن 1392 20:53
حفره ی کشف نشده ای گوشه ی سمت راست سینه ام دل دل می زند. درست منتها الیه سمت راست سینه ام. آن زیر. دنباله اش تا زیر جناغم می رسد. مثلن جایی ست برای تو. البته حق داری که گلایه کنی. زیر جناغ هم آخر شد جا؟ آن هم برای همچون قرار رمانتیکی. اما بگذار از خودت بپرسم. بله. از شما دوست عزیز، چرا آمدی علد نشستی اینجا که احتمالن...
-
افسرده ام که چنین./
یکشنبه 22 دی 1392 20:51
خیلی پوست کنده ، تابستان لجنی بود. مثل تمام این سه سال گذشته. کماکان بطالت تنها کاری ست که از لحظه لحظه ی آن لذت می برم و تمام هنرم شده پاتیناژ روی نورون های عصبی صمیمی تر ها. جز این دو سه قلم خبری نیست. فقط اینکه همه چیز خیلی احمقانه تر از سابق به نظر می رسد. آن قدر نا امیدم از همه ی حرف های شیک و صدمن یک غازِ همه ی...
-
مثل وقتی که آدم اربیت اکالیپتوس می خورد.
چهارشنبه 18 دی 1392 20:45
ساده می گویم و کوتاه . مثل همان وقتها که شکیبایی مرده بود، خوب ـ خوب می دانم که وقت تنگ است. سگ سیاه بی امنیتی ام سریع تر از روزهای قبل از کنکور عقبم می دود و من خسته ام. بیشتر از آن چیزی که فکرش را کنید خسته ام و کم آورده ام اساسی. حالم بهم می خورد از همه ی خزعبلاتی که به عنوان درس آکادمیک تحویلمان می دهند و من فکر...
-
تمام شب بیدار بودم و « تمام روز در آیینه گریه می کردم»
سهشنبه 17 دی 1392 20:44
زندگی در این شهر که مردمانش «قانون» را آخرین راه حل می بینند و در این کشور که حاکمانش از خدا بزرگترند و «تنها مرگ را به مساوات تقسیم می کنند » ، از قلب کوچک من سرخ دلتنگی ساخته که مدام می لرزد و نمی داند که به امید کدام آیه ی سبز روز و شب می تپد. به ایران فکر می کنم و دلم می سوزد برای سینمای این مملکت که از استعداد یک...
-
رودخانه خشک
دوشنبه 16 دی 1392 20:34
عاقبت به جایی می رسی که لبخند گل و گشادی روی صورتت یخ می بندد، مثل شیراز که رودخانه ای دراز و بدقواره بناگوش هایش را بسته به هم. منتها خشک است. آب ندارد. و اگر هم دارد ماهی ندارد. سال قبل رودخانه ی خشک که خیس شد، آقا آمد ماهی های سنگیِ تر و تمیزی ول کرد توی رودخانه که هنوز هم بیشتر خشک بود تا رودخانه، که یک دره ی عمیق...